خاطراتی از فداکاری های شهدای دفاع مقدس

رضای خدا

شهید فرومندی
آقای فرومندی در جبهه مجروح شده بود و در منزل استراحت می کرد. من با چند نفر از برادران پاسدار به عیادت او رفتیم. منزل پر از دوستان و آشنایانی بود که به دیدنش آمده بودند. همه از او می خواستند که راحت باشد و دراز بکشد، ولی او می خندید و می گفت: «همین طور راحتم. »
خانه کم کم خلوت شد. دکتر جهت تعویض پانسمان آمد.
زخم در ناحیه ی کمر بود. زخمی بسیار عمیق. زخم را که دیدم، به شدت متأثر شدم و گریستم. دکتر باند بسیار بزرگی را با سر قیچی می گرفت و درون زخم فرو می برد و داخل آن را شستشو می داد. ما حتی نمی توانستیم به راحتی نگاه کنیم. صحنه ی بسیار دردناکی بود.
با ما صحبت می کرد. دکتر بسیار تعجب کرده بود، می گفت: «آقا فرومندی انسان عجیبی است. »
ما از آقای فرومندی پرسیدیم: «مگر این زخم درد ندارد؟»
جواب داد: « چرا، هر زخمی دردی دارد، ولی زخمی که در راه رضای خدا باشد درد ندارد. چون برای خداست. »(1)

خمس فرزند

شهید رجبعلی...
در یکی از روزهای گرم تابستان، با پسرم به بهشت شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا و خواندن فاتحه، رجبعلی به مزار شهید «تقی مشکانی» که یکی از دوستان صمیمی اش بود، رفت. آن جابه شدت گریست و گفت: «مادر شما چند فرزند دارید؟»
گفتم: شش فرزند.
گفت: « مرا به عنوان خمس فرزندانتان در راه اسلام بدهید. (2)

اهدای خون

شهید گمنام
قبل از شهادتش به مرخصی آمده بود. با هم به مشهد رفتیم. برای تمام شدن مرخصی و بازگشت به جبهه، لحظه شماری می کرد. نزدیک جاده رسیدیم. به من گفت: « چند لحظه ای منتظر باش، برمی گردم. »
وقت برگشت، از او پرسیدم: کجا بودی؟
پاسخ داد: « رزمندگان اسلام در جبهه به خون نیاز دارند. »
تعجّب کردم. با آن جثه ی ضعیف و لاغر، چگونه خون داده بود!(3)

ماسک خود را به بچّه ها داد!

شهید شیر علی راشکی
در حالی که «حاج عبدالرضا مزاری» در حال اذان گفتن بود، شیر علی سریع خود را به من رساند و گفت: « هواپیمای دشمن، بمب های شیمیائی زده اند. »
رزمنده های جوانی که برای اولین بار در میدان جبهه حضور یافته بودند، هنوز از گازهای شیمیائی و راه های مقابله آگاهی کافی نداشتد. بوی بدگازهای شیمیائی، لحظه به لحظه تندتر و بیش تر به مشام می رسید. شیرعلی گفت: « اگر به یک باره به بچّه بگوئیم، ممکن است روحیه اشان ضعیف شود. »
سپس ماسک مخصوص شیمیائی خود را برداشت و به من گفت: « تو نیز ماسک خود را برده تا به بچّه بدهیم. هر چه باشد، ما تجربه ی بیش تری در این کار داریم و هم عادت بیش تر. »
بر اثر پخش بیش از حدّ گاز، مؤذن نیز اذان خود را سریع به اتمام رسانید. الحمدالله با راهنمائی شهید راشکی از مسمومیت های بیش تر بچّه جلوگیری به عمل آمد. (4)

هیچ کس این جا نماند

شهید محمدرضا شالباف
شهید حاج محمدرضا شالباف در عملیّات بدر، از ناحیه ی هر دو پا مجروح شد و روی زمین افتاده بود. من با سرعت خود را بالای سر او رساندم، اما او در کمال آرامش به من گفت: « کسی از نیروها نفهمد من مجروح شدم و شما همه نیروها را بردارید و به جلو بروید.»
من اطاعت کردم. وقتی خواستم او را تنها بگذارم و نیروها را به جلو ببرم، یک نفر امدادگر را مأمور مواظبت از او کردم. شهید حاج محمدرضا شالباف متوجّه شد، گفت: « این امدادگر را هم با خودتون ببرید. هیچ کس این جا نماند.»(5)

در جستجوی برادر

شهید علیرضا حیدری
علیرضا حیدری از نیروهای قدیمی گردان و جوانی خوش مشرب و فوق العاده شوخ طبع بود. اما در این اعزام خیلی جدی و غمگین بود. علت را که جویا شدم، فهمیدم برادر بزرگتر او «اکبر» که در عملیّات فتح المبین از دست راست مجروح و معلول شده بود، در این مأموریت همراه اوست. علیرضا را بارها در محوطه ی پادگان کرخه می دیدم که به دنبال کارهای برادر بود و حتی صبحانه ی او را گرفته و برایش به چادر می برد. کلافه بود، اما وظیفه ی برادری خود را انجام می داد.
در عملیّات کربلای 4، وقتی گردان جعفر طیّار به دشمن هجوم برد و به آن سوی آب رفت، این دو برادر نیز همراه گردان بودند. مشکلی پیش آمد که می بایست نیروهائی که خط را شکسته اند، هر چه سریع تر به عقب برمی گشتند. علیرضا در میان آن شلوغی و آتش سنگین دشمن، از آب گذشت و خود را به جزیره ی «مینو» رساند، ولی وقتی دید برادر بزرگ ترش اکبر، نتوانسته از آب عبور کند و خود را به خاک ایران برساند، با توجه به این که نیروهای دشمن کم کم در حال تصرّف منطقه عملیّاتی بودند، خود را به آب زد. مجدداً به ام الرّصاص برگشت و به جستجوی برادر بزرگ تر خود پرداخت. از آن پس دیگر از آن عزیز و برادر بزرگوارش خبری نشد. (6)

پشت فرمان نشست!

شهید محمدرضا شالباف
در عملیّات والفجر8، هنگامی که یکی از ماشین های آمبولانس خودی، به وسیله ی تیربار دشمن هدف قرار گرفت و آمبولانس، همراه با مجروحی که درون آن بود، در جایی خطرناک و زیر آتش دشمن متوقّف شد. هر آن ممکن بود ماشین، مورد اصابت خمپاره های عراقی ها قرار گرفته و منفجر شود. نفس در سینه ی بچّه ها حبس شده بود. در آن هنگام، حاج محمدرضا شالباف، چون فرماندهی دلیر بود- با آن که از ناحیه پا تیر خورده بود- به هر شکلی بود خود را به آمبولانس رسانید. پشت فرمان آن نشست و آمبولانس را به سرعت به جای امنی رساند. (7)

آن قدر ماند تا به شهادت رسید!

شهید حسین رستمی
شهید حسن رستمی در عملیّات کربلای 4، وقتی لازم شد نیروها همگی به عقب برگردند، در آن بحبوحه ی سخت درگیری ماند و به بالین بچّه های مجروح و شهید می رفت. زخم مجروحان را می بست و با آن ها حرف می زد و دلداریشان می داد. با این که سالم بود و هیچ مشکلی برای به عقب آمدن نداشت، ولی آن قدر آن جا ماند تا به شهادت رسید. (8)

من می مانم تا شما به سلامت برگردید

شهید عیسی شوشتری
من در عملیّات کربلای 4، بی سیم چی گردان جعفر طیّار بودم. وضعیتی در عملیّات پیش آمد که مجبور شدیم با پانزده نفر از بچّه به عقب برگردیم. در زیر سنگین ترین آتش خمپاره و توپخانه و یورش کماندوهای عراقی، به راه افتادیم. کمی از راه را که آمدیم، متوجّه شدیم شهید یحیی شوشتری که جوانی بود به شدت شوخ طبع و دوست داشتنی و مورد علاقه تمام بچّه های گردان، روی صندوق مهماتی نشسته و تیربارش را به دست گرفته است. خوب که دقّت کردم، دیدم از سراسر بدنش خون جاریست. به او اصرار کردم که با ما به عقب بیاید، او گفت: « نه! من اینجا می مانم و به طرف نیروهای عراقی ( که در حدود 20 الی 30 متر با ما فاصله داشتند) تیراندازی می کنم تا شما به سلامت به عقب برگردید. »
اصرار ما بی فایده بود، به ناچار به سمت عقب جبهه به راه افتادیم. شهید عیسی شوشتری هم ماند و سد راه کماندوها شد. تا زمانی که به کنار آب رسیدیم، هنوز صدای تیراندازی او را می شنیدیم و از آب رودخانه، سالم عبور کردیم. (9)

ماند تا جلوی عراقیها را سد کند!

شهید سید احمد فخرالدین
شهید سید احمد فخرالدین، از سن و سال بالایی برخوردار نبود. با این که محاسن صورت او در نیامده بود، ولی دارای هوش و ذکاوت بسیاری بود. زمان و موقعیت خودش را خوب درک می کرد. پیش از عملیّات بدر، به گردان جعفر طیّار آمد؛ آن هم با کاروانی از داوطلبان قدیمی جبهه های جنگ.
در آن گروه، تنها سیداحمد فخرالدین کم سن و سال تر و بی تجربه تر از دیگران بود. او با جدیّت و تلاش فراوان، دوره ها را گذراند و در عملیّات، به همراه گردان شرکت کرد. متأسفانه موقعیتی پیش آمد که نیروهای خودی، مجبور به عقب نشینی شدند. خیلی زخمی و بعضی شهید شدند. «حمید محرابی» که از ناحیه ی سرزخمی شده بود و به طرز معجزه آسائی زنده مانده بود، سید احمد فخرالدین را در بین راه دیده بود که از ناحیه پا زخمی شده بود و به جای این که از کسی خواهش کند تا او را با خودش به عقب ببرد، از افرادی که به عقب می رفتند، تقاضا می کرد تا نارنجک های خودشان را به او بدهند تا هنگامی که سربازهای عراقی به آن جا رسیدند، جلوی پیش روی آن ها را سد کند. (10)

حقوقش را به فقرا می داد

شهید محمّد ربانی
شهید محمّد ربانی، هر زمان که حقوق و مزایای اندکی که به واسطه عضویتش در گردان جعفر طیّار و حضور در جبهه به او داده می شد، آن را یا به عنوان صدقه به فقرا می داد و یا در صندوق کمک به جبهه می انداخت. در حالی که وضع معیشت خانواده اش از لحاظ مالی هم زیاد خوب نبود. (11)

همه ی آنها را فراری داد

شهید محمود دولتی مقدم
در کوه های منطقه ی سدّ دز، آموزش آبی- خاکی می دیدیم. یک روز جمعه، صبح زود با سه - چهار نفر از بچّه های رزمنده تصمیم گرفتیم برویم منطقه را شناسائی کنیم. به آقای دولتی هم گفتیم همین نزدیکی ها گشتی می زنیم و زود برمی گردیم. اما در فاصله ای دور از منطقه، حرکت کردیم. حوالی ظهر به چند چادر عشایری رسیدیم. با نزدیک شدن به چادرها، به اشتباه خود پی بردیم، زیرا آن ها با دیدن ما، به منافقین که کار ستون پنجم عراق را انجام می دادند، بی سیم زده و آمدن ما را اطلاع داده بودند.
هنوز ده- پانزده دقیقه نگذشته بود که دیدم چند نفر سوار بر اسب، با سرعت به سوی ما می آیند. من که بالای کوه کمین کرده بودم، بچّه ها را با فریاد آگاه کردم و آنها که خود را در محاصره ی منافقین می دیدند، هر کدام به سویی پراکنده شدند، اما مزدوران دست بردار نبودند و با اسب به تعقیب ما پرداختند. با یک حساب سرانگشتی متوجّه شدیم که چهار قبضه اسلحه و حدود 120 عدد تیر، کفاف جنگیدن با آن افراد تا بن دندان مسلح را نمی دهد. بنابراین به دویدن ادامه دادیم. حدود سه کیلومتر دویده بودیم که دوباره از همه سو در محاصره قرار گرفتیم. ناچار به جانب رودخانه ی خروشانی که از همان نزدیکی می گذشت، رفتیم و در میان امواج آب، با آن ها درگیر شدیم. اما پس از دقایقی، دانستیم که آن ها منتظرند تا مهمات ما تمام شود و ما را اسیر کنند. ناچار به یکی از بچّه ها گفتیم: شما به هر طریق شده بروید و وضعیت را به آقای دولتی اطلاع دهید.
پس از چند ساعت درگیری، فقط ده تیر دیگر داشتیم که صدای رگباری از یک گوشه برخاست و آقای دولتی که با شتاب خود را به ما رسانده بود، از چند جناح با منافقین درگیر شد. شدت آتش و اتخاذ شیوه ی تهاجمی او به اندازه ای مؤثر بود که بعد از مدتی همه شان را فراری داد و آن گاه، یک تنه به تعقیب آن ها از پیچ و خم کوه ها گذشت.
پس از رسیدن به اردوگاه، بچّه ها تعریف می کردند که از شنیدن خبر محاصره ی شما، به آقا محمود خیلی سخت گذشته بود. به طوری که بدون رعایت جوانب احتیاط، آمده و درگیر شده بود. از آن روز به بعد، ما زنده بودن خود را مدیون ایشان هستیم. (12)

پی نوشت ها :

1- گامی به آسمان، ص 38.
2- گامس به آسمان، ص 34.
3- گامی به آسمان، ص 27.
4- باز عاشورا، ص 45.
5- آه باران، ص 17.
6- آه باران، ص 22.
7- آه باران، ص 24.
8-آه باران، ص 162.
9- آه باران، ص 144.
10- آه باران، ص 43.
11- آه باران، ص 136.
12- سفر سوختن، صص 70- 69.

منبع :(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس، شماره (8)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389.